موهايم را دو گوشي بافتم!اینطوری!!يك سارافن ياسي و يك جوراب شلواري هم پوشيدم و تا برسم به سايت خوابگاه كلي! لي لي كردم!!!(همه هم نگاهم كردند نه اينجور!!)
حالا هم مي خواهم انشا بنويسم!(اينجا مال خودم است.به كسي چه اصلا!)اين را هم مي دانم كه همه ملت ديوانه نيستند!
بنام خدا
موضوع انشاي من شاعر ها هستند.شاعرها آدم هاي جالبي هستند.يعني همچين نگاهشان كه مي كني انگار خيلي سانتي مانتال و خيلي هم خاص هستند.لباس ها و موها و حتي آرايش ها و حتي! ريش هايشان هم خاص است.اما بر مبناي كلام بلند پايه ي :آواز دهل شنيدن از دور خوش است بايد چند چيز را شفاف سازي كرد!گرفتار هاله ي اطراف يك شاعر نبايد شد.
شاعر ها دلهايشان چرك كرده است۱.بله!شاعر ها دلهايشان چرك كرده است.عفونت كرده است.چون كه پوست دلشان نازك بوده.و احتمالا زخم شده است. و چون "دل"چيزي است كه آنها زياد ازش استفاده مي كنند زخمش خوب نشده و چرك كرده است۲
آنها يك عادت خيلي خيلي بد و زشت دارند.آنها تجسم مي كنند.اين را دست كم نگيريد ها!پدر صاحاب انسان را در مي آورد!مثلا يكهو مي خواهند غزلي بگويند تجسم مي كنند كه فلان آدم از فلان كهكشان الان اينجا نشسته است و مثلا دارد موهايش را برايش مي بافد.غزل مدتي طول مي كشد.تمام مي شود.حالا كه تمام شد بايد اين ياروي شاعر!آن تجسمه را يادش برود اما مي ماند توي همان تجسم!
مي شود عين يك حلزون!حلزوني كه خانه اش هر روز بزرگتر مي شود.و جانش در مي رود تا اين خانه را جابه جا كند.در جا مي زند.راكد مي شود.سلوك ندارد.آن وقت اين خاطره ها و خيالات۴ سِيْر را از او مي گيرد.۵
اجازه بدهيد يك پارازيت بيندازم!آدم ها را كه ديده ايد؟!اگر موهايشان لخت باشد فر مي كنند اگر فر باشد لخت مي كنند!اگر مجرد باشند دلشان لك زده براي تأهل و اگر متأهل باشند جلز ولز مي كنند براي تجرد!۶اگر چاق باشند رژيم لاغري مي گيرند اگر لاغر باشند رژيم چاقي!آدم هاي بي احساس آدم هاي سنگدل آدم هاي فلان فلان بيييب!مي آيند شاعر مي شوند كه بگويند احساساتي ترين قشر جامعه اند!و آدم هاي احساساتي ادعاي سنگ بودن مي كنند(بارها به اين رسيده ام)يعني مخلص كلوم! شاعر ها ادا در مي آورند۷
شاعر ها هر چيز مي خواهند مي سازند.هر چيز.البته خيالي.يعني دلشان را به چيزهايي كه نيست و خودشان مثلا ساخته اند خوش مي كنند(اصلا همين است كه دلشان زخم مي شود ها!)۸
شاعرها آدم هاي مغروري هستند.خيلي هم مغرورند.و خيلي خودخواه و بي احساس و فخر فروش و بيـــــــــــــــــــــــــب!۹
اما به خاطر همان تجسمه! گاهي يك نفر۱۰ بايد بيايد توي يكي از غرلهايشان.آن يك نفر را آنطور كه هست وارد مغز معيوبشان! مي كنند مي رود بنده خدا پرداخت مي شود! و با تغييراتي در ظاهر مي آيد بيرون مي نشيند وسط غزل.بعد از غزل اما شاعر يادش مي رود اين آن نيست!يك طور ديگر آن آدمه را نگاه مي كند.مي گذرد مي گذرد مي گذرد..شاعر مغرور بي احساس خودخواه!كم كم اتفاقات بدي برايش مي افتد۱۱
اگر شاعر اهلي۱۲ شود فاجعه رخ مي دهد۱۳.تازه اصولا در اغلب موارد كسي او را اهلي نكرده!خودش بوده و دنياي ديوانگي هايش!!اينطوري كه اهلي شد خيلي طورها ميشود.چهره دلش زشت می شود و غرور همیشگی در چشمان خیره و براقش موج نمی زند!یک جور تهوع آوری می شود!۱۴ اما این را هم بگویم که بدتر از همه این است که اشتباه فهمیده شود این اهلی شدن.یعنی اشتباه کنند بقیه در موردش.(شاید اصلا همین باشد علت تهوع آور شدنش)اهلی شدن شاعرانه با بقیه اهلی شدنها فرق می کند.عین آب زلال می ماند.باید باور کرد که بدون توقع است.نباید ترسید از یک شاعر اهلی.یادم باشد تفکرات!ام را در این زمینه یک روز بنویسم.یک عالمه نظریه پرداخته ام!!
.
.
.
سرت را كه بلند مي كني مي بيني دلت چرك كرده است.يك صدف سنگین بزرگ كمرت را شكسته است.غرورت را باد برده است.يك دنياي مجازي عين يك هاله غريب دورت را گفته است.پر از تجسمي و توهم و نمي داني كدام واقعيت بود.
مي بيني خدا دوستت ندارد!...
...زبانت بند مي آيد.ديگر شاعر هم نمي تواني باشي..
انگار موهايم را همان طور ساده ببندم بهتر است!
یک بالون را دیده اید؟در آن می دمند،در دلش غوغای رفتن است.پایش را اما می بندند.چه کسی از کیسه بالن خبر دارد؟۱۵رها شدن احتمالا باید آرزوی هر بالونی باشد.
چند باری شده است توی زندگی ام که زده ام زیر علایقم.یک جور جنگ باخود.شاید گونه ای از خود آزاری یک نوع تنبیه شاید.شاید الان یکی از همان مواقع است.مواقعی که دیوانه می شوم.زیاد اینطوری نمی شوم ولی وقتی می شود می شود!از بنیاد همه چیز را ویران می کنم!حتی از بعضی احساسهای درونی ام هم می خواهم کناره بگیرم.این یکی نوبر است دیگر!البته این بار بیشتر نمود داخلی دارد تا خارجی!تصفیه شدن شاید.
این روند رها شدن،خوب پیش می رفت از زمانی که آمده بودم اینجا.تقریبا از تمام چیزهایی که داشتم و یک جورهایی داشته هایم بودند "کنده شدم".زندگی که هجوم آورد برای چند لحظه تعادلم را از دست دادم.تکیه گاه که نبود زود تعادلم به هم خورد.عین برگ چغندر.عین بیدی که به بادی بلرزد بر خودش.برای چند لحظه تلو تلو خوردم.و سیل خروشانی که می آید هر لحظه٬ انگار منتظر همین چند لحظه هاست.بر می دارد و می برد با خودش آنجا که عرب نی انداخت!
اما می شود وقتی که دلت چرک کرده است،وقتی که تهوع به اوج می رسد،وقتی چشمانت دیگر برق نمی زنند،وقتی خدا دوستت ندارد، وقتی نَفَس بالا نمی آید،می شود سرت را بگیری سمت آسمان و چند تا نفس عمیق بکشی.اگر خدا نگاهت کند همه چیز تمام می شود.می روی توی خلسه.انگار بینی ات را فرو می کنی توی ابرها.فقط باید وسیع باشی و تنها.مثل همیشه باش.چرا عوض شدن اصلا؟اصلا مگر همان طور که بودی بد بود؟مثل همیشه باش.تنهای تنها.۱۶
۱*فكر مي كنم حديثي به اين مضمون:دل انسان پر از چرك باشد به از اين كه پر از شعر باشد
۲*خدا دلهاي چركي را دوست ندارد!
۳*خدا انسان هاي تجسم زده ي توهم آلود ! را دوست ندارد!
۴*دست كم نگيريد!خيال حوصله بحر مي پزد!هيهات...چه هاست در سر اين قطره محال انديش!
۵*خدا انسان هاي راكد را دوست ندارد!
۶*- تك بودن خوبه يا باهم بودن؟
- هر كدوم باشي اون يكي
- اينم شد جواب؟
- اينم شد سوال؟!
قسمتي از ديالوگ فيلم مسافران-بهرام بيضايي
۷*خدا آدم هايي كه ادا در مي آورند را دوست ندارد!
۸*خدا آدم هايي كه همه چيز مي سازند و فكر مي كنند حق دارند همه چيز بسازند را دوست ندارد!
۹*خدا آدم هاي اينجوري را هم دوست ندارد!
۱۰*به خاطر نگرش توحيد!محور:خدا يكي يار يكي(در ضمن خودم می دونم این فیگورها به من نیومده!).خب شاعر ها هم مي توانند مسلمان باشند!
۱۱*همين است كه هميشه گفته ام!پرونده يك غزل و تمام عناصر داخلش بايد بعد از سروده شدن بسته شود برود زباله دان تاريخ!گوش نمي كنند كه!
۱۲*می خواستم لینک بدم به داستان شازده کوچولو تو وبلاگ یکی از دوستان.دوست داشتم اونجا رو... اما مثل اینکه اون پست رو حذف کردن.خودتون پیدا کنید از یه جای دیگه برید بخونید!
۱۳*اين جمله را اول سكوت كردم.تن صدايم را آوردم پايين.بعد گفتم.عين يك پارچ آب يخ مي ماند.
۱۴*خدا آدم هايي كه بيخودي و مفتي مفتي اهلي مي شوند و خودشان را هم له مي كنند دوست ندارد!
۱۵*عجب كه راه نفس بسته ايد بر من و باز..در انتظار نفس هاي ديگريد از من!
۱۶*شايد بدانيد كه من از تنهايي وحشت دارم!حديثي به اين مضمون بود از مولايمان:از هر چيز مي هراسيد خود را در آن بيفكنيد.
**خدا من را دوست ندارد!
با همه ی اینها٬چقدر بغض دارم!اینبار نمی شود بگویم خدا.خدا که شانه ندارد.