rien de rien
۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه
زل زد به درخت بید و رقصش در باد
بادی که عجـیب بوی باران مـی داد
بست از سر بی حوصلگی پنجره را
یک خـاطره مـچاله در سـطل افـتاد
گاهی آدم انقدر خسته ست، حس می کنه یه روحِ ده هزار ساله ست.
انگار که تناسخ باشه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر